قلم من
بیا برویم این زندگی خالی است . اما... نه نه نه! هرچه فکر می کنم تمام احساساتکم در این دنیا است. تمام عشق ورزیدن ها ، تمام محبت جستن ها و تمام دل جویی هایی که هدیه میکند به من آرامم را .
نگاه کردن ؛ نگاه کردن فعلی است که در هر زمانی می گنجد . منظورم زبان های بی زبانی است که هر نوزادی هم آن را می فهمد .
نگاه ها هم می چرخند ... هم با لبخند و هم با گریه ، هم با اخم و هم با ...
و نگاه ها هستند که زندگی را می چرخانند. احساس نگاهم تلاطم موجواره ی زندگی را در چرخش نگاه می بیند. و چشمانم هستند که نگاه میکند. اما نگاه هایی متفاوت
نگاه هایی از جنس آرامش و نگاه هایی که شاید خاطراتی بسازند تا ابد که در گردویی بماند و شاید آن نگاه ها را که در صندوقچه ای حبس شده اند ،با شکاف دیوار و حتی صدایی آشنا از جلوی چشمان بگذراند.
نگاه هایی از جنس مهر و نگاه هایی از جنس هیاهو . همان گاه است که بغض دلم می شکند و باز نگاه احساسم تکه ابر های به باران نشسته ی خود را به هم می زند . آنگاه می بارد نگاه احساسم . و همان موقع است که حس می کنم موج های خروشان زندگی ام را .
موج هایی به بزرگی یک آسمان ابر که احساسم را به گریه وا می دارد.
پس بیا نرویم تا احساسم هم همراهم باشد و البته نگاه هایی به رنگ های فیروزه ای که در خاطرم برای همیشه می ماند .
بیا نرویم تا موج ها از باریدن نگاه احساساتی ام خجالت بکشند.
بیا نرویم تا زندگی ؛ لبخند هایی از جنس آرامش به ما بزند.
بیا نرویم تا...